تماس با بدن یه موجود زنده، یه گرمای دوستداشتنی و تهوعآور، تهوعآور چون چیزی واسطهی این تماس فیزیکی نیست. چون این جسم، که بخشی از این آدمه، نمیتونه نمایندهی کاملی از این آدم باشه. نمایندهی این زن، این زن رو دوست نداره و حالا انقدر بهش نزدیکه. اصلاً چطور میتونه لمسش کنه؟ چسبیده بهش، بدون اینکه عاطفهای داشته باشه. چطور حین این تماس، چی به ذهنش میاد، چه اتفاقی براش میافته که اینطور مثل یه بچه میزنه زیر گریه؟ هایهای یه مرد توی دههی سوم زندگیش. و پس زدن اون زن که گیج، مونده که چیکار کنه.
چی میاد توی کلهش که اینطور میکشه بیرون. سکس تا کی؟ و چرا؟ که چندساعت بعد دوباره میل، انرژی به سطح پایهش برگرده؟ این چرخه حالش رو به هم میزنه. نمیخواد. این زندگی نیست، نه، زندگی نباید اینطور باشه. فکر میکنه که چقدر بدبخته. و همینه که میزنه زیر گریه. حتی فکر کردن به اینکه وسط سکس گریه افتاده هم حالش رو به هم میزنه و باعث میشه بیشتر گریه کنه، بلندتر. از اینکه جلوی این زن گریه کنه هم بیشتر عصبی میشه. مگه نباید گریه آدم رو آروم کنه؟ پس چرا حتی گریه هم واسهش انقدر عذابه؟
با خودش میگه مگه یه آدم چقدر میتونه بدبخت باشه؟ مگه یه آدم چقدر میتونه احمق باشه؟ از زن جدا میشه، به خودش قول میده که دیگه با هیچ زنی نخوابه، مگر اینکه اون زن رو دوست داشته باشه. و حالش از اینکه ممکنه چند ساعت یا چند روز دیگه این قول رو زیر پا بذاره، به هم میخوره. حالش از اینکه چند ساعت دیگه نفرتش از زندگیش کم میشه و دوباره به ورطهی این نیاز میافته، به هم میخوره. حالش از همهی این پیشبینیهای حتمیبه هم میخوره.
حتی حالش از این گریه هم بهم میخوره. قراره چند ساعت یا چند روز آینده رو با سردرد سپری کنه و سنگ بشه. خشمیکه داره رو روی خودش خالی کنه؛ اینطور که هر جا میره بگه که چقدر احمقه، نه اینکه از جزئیات تعریف کنه، فقط همینکه این دو جمله رو تکرار کنه؛ «من احمقم، من بدبختم». یا این خشم رو روی دیگران خالی کنه و به کسانی که به احمق یا بدبخت نبودن خودشون باور دارند، ثابت کنه که چقدر احمقاند، که چقدر بدبختاند.
برای خودش مینویسه؛ این زندگی نیست.
خط اول مینویسه یتیم، چون همیشه احساس یتیم بودن میکرده، خط آخر مینویسه کثافت، چون همیشه توی کثافت بوده.